به گزارش صدای برخوار ؛ به نقل از افلاکیان خاکی ، خاطره ای از همسر گرانقدر شهید مدافع حرم جواد محمدی را میخوانید آخرین صحبتی که با هم داشتیـم، ظهر همان روزی که شبش به شهادت رسید. یعنی حدودا ما ساعت یک بعدازظهر روز سه شنبه، شانزدهم خرداد با هم صحبت کردیم و آقا جواد […]

به گزارش صدای برخوار ؛ به نقل از افلاکیان خاکی ، خاطره ای از همسر گرانقدر شهید مدافع حرم جواد محمدی را میخوانید

آخرین صحبتی که با هم داشتیـم، ظهر همان روزی که شبش به شهادت رسید.

یعنی حدودا ما ساعت یک بعدازظهر روز سه شنبه، شانزدهم خرداد با هم صحبت کردیم و آقا جواد چند ساعت بعد از آن؛ یعنی قبل از اذان مغرب به شهادت رسید. من از شــب قبلش خیلی دلشــوره داشتم. یک دلشــوره عجیب و متفاوت.
همان روز در آخرین تماس تلفنی هم از دلشــورهو نگرانی ام برایش گفتم ولی باز مثل همیشــه گفت: “هیچ مشــکلی نیســت. اینجا همه چیــز آرام اســت. اصلا دلشــوره نداشته باش. و مثل همیشه سعی کرد من را آرام کند.

اما این دلشوره بیشتر شد…
همان شب طبق عادتی که داشتـیم منتظر تماسش بودم، که تماس نگرفت؛
تا دیروقت هم منتظر ماندم. بالاخره ظهر روز چهارشــنبه از طرف دایی ام خبردار شــدم کــه آقا جواد مجروح شــده و تیــر به دســتش خــورده؛ امــا بعد گفتنــد نه، تیر به پهلویش خورده و بیهوش اســت.
به هر صــورت من با روحیاتی که از همســرم سراغ داشــتم نمیتوانستم موضوع مجروح شدنش و بی خبر گذاشتنم را قبول کنم.
گفتم: “نه! جواد در بدترین شــرایط هم که باشــد به من زنگ میزند.” نمیخواستم تحت هرشرایطی موضوع را قبول کنم امـا وقتــی امــام جماعــت مســجد محــل آمدنــد خانــه مــا و بــا

صحبتهایی که شــد شــک من درباره شــهادت جــواد را به یقین تبدیل کردند. سری های قبل اصلا آماده شنیدن خبرشهادتش نبودم ولی این سری باتوجه به دلشوره ای که به سراغم آمده بود، انگار آماده تر شده بودم.

/انتهای پیام/